محل تبلیغات شما

نصفه شبِ دیشب با صدای بارون شدیدی که میومد از خواب بلند شدم.
گلاب به روتون پا شدم رفتم دستشویی.تو دستشویی در حالیکه هنوز توی حالت خواب و بیداری بودم و مغزم کامل سرجاش نیومده بود،داشتم یه چیزایی راجب این کتاب رامسس» بلغور میکردم.وقتی یه کتابی رو زیادی میخونم و بهش فکر میکنم اینجوری میشم. سرِ کتاب هری پاتر، که واقعا خودمو توش غرق کرده بودم هم اینجوری بودم،به مدت زیادی هر روز صد صفحه داشتم این کتابو میخوندم،جوری شده بود که اول صبح که از خواب پا میشدم یا یه وقتی در طول روز که ذهنم خلوت بود،نوشته های این کتاب خود به خود تو ذهنم تکرار میشد،انگار که یه نفر داشت توی ذهنم کتاب میخوند.

مثلا یه روز صبح که تازه بیدار شده بودم،دقیقا یادمه که خود به خود چیزایی که شبش خونده بودم توی ذهنم داشت بازخوانی میشد،یهو به خودم اومدم دیدم که دارم تو ذهنم میگم: اسنیپ گفت،هری گفت،اینجوری شد،اونجوری شد و نمی دونم چی و چی

حالا من یه چیزی گفتم!

بیکارِ بی خوابِ بی حوصله

معرفی رمان درنده باسکرویل

ذهنم ,یه ,کتاب ,تو ,خواب ,توی ,خود به ,تو ذهنم ,به خود ,از خواب ,توی ذهنم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پرستاری